کنکور سرنوشت ساز ( قسمت دوم ) 


ماشین رو نگه داشتم . میزوگی : عه چیشه چرا وایسادی ؟

من : ناهار نداریم میرم از رستوران غذا بگیرم .

از ماشین پیاده شدم ، به فکرم زد اون غذایی که داداش دوست نداره رو بخرم ولی ابتکار رو نکردم چون تو أین دنیا فقط یه داداش دارم دیگه . از رستوران بیرون اومدم اونم با دستای پر از غذا .

غذا ها رو گذاشتم صندلی عقب ماشین و بعد سوار شدم . من : بریم .


چند ساعت بعد

میزوگی : وای چقدر دلم واسه خونه تنگ شده بود و همینطور آبجی گلم .

من : منم دلم واسه تو حسابی تنگ شده بود .

میزوگی : ممنون آبجی 

من : کلاغا بهم خبر رسوندن تو بازم فوتبال بازی کردی ، مگه دکتر نگفت زیاد فوتبال بازی نکن هان ؟

میزوگی : چیکار کنم فوتبال رو خیلی دوست دارم نمیتونم بدون فوتبال زندگی کنم .

من : باشه بابا من تسلیمم 

بعد غذا من شروع به حرف زدن کردم . من : داداش میشه بهم کمک کنی ؟ 

میزوگی : چرا که نه ، برو کتاب هات رو بیار .

من : پس من برم کتاب هام رو بیارم . 


ادامه دارد .

داستان زندگی رویایی من ( قسمت ۲ )

داستان زندگی رویایی من ( قسمت ۱ )

داستان زندگی رویایی من ( مقدمه )

توضیحات درباره داستان جشن تولد

داستان زندگی رویایی من ( قسمت ۳ )

رو ,فوتبال ,غذا ,تو ,داداش ,، ,فوتبال بازی ,از رستوران ,دلم واسه ,شده بود ,تنگ شده

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکزاطلاع رسانی اخبار دانشگاه پیام نورمرکزارومیه قرارگاه منتظران شهادت آموزش ریاضیات کنکور ارشد معماری ebtekaromran پژوهش دریافتی 52437336 محتوا فایلکده برتر ( برترین مرجع فایل های آموزشی ) فروشگاه اینترنتی فایل