کنکور سرنوشت ساز
نشسته بودم و داشتم درس میخوندم که تو کنکور ، رشته پزشکی قبول بشم .
من : ای خدا هنوز تست هام رو نزدم ، امروز باید ده صفحه تست بزنم ، باید تو رشته پزشکی قبول بشم
این ماجرا مربوط به ۸ سالگیه ماریان هست ، همه داستان رو از زبان ماریان قراره بشنویم .
شب کریسمس به یاد ماندنی
کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم به بیرون نگاه میکردم . من : داداش میزوگی زودباش حاضر شو بریم برف بازی حوصلم سر رفت . میزوگی : باشه آبجی ماریان الان اومدم . داداش میزوگی از اتاق بیرون اومد و پیشم اومد ، من : خدا رو شکر بلاخره اومدی . میزوگی : آره بریم دیگه . کلاهم رو ، رو سرم گذاشتم با داداش میزوگی رفتیم بیرون . من : داداش میزوگی اگه تونستی جاخالی بده . من یه گلوله برفی به طرف داداشم انداختم و بهش خورد . میزوگی : حدف گیریت عالی بود آبجی گلم ، حالا اگه تونستی جاخالی بده . داداشم یه گلوله برفی به سمتم پرتاب کرد و منم جاخالی دادم . میزوگی : عه پس اینطوریه . داداشم یه گلوله برفی درست کرد و دنبالم دوید . حالا من بدو داداش میزوگی بدو . من : ایست ، داداشی بزار یکم نفس تازه کنم خسته شدم . میزوگی : باشه آبجی جونی .
من و داداشم داشتیم نفسی تازه می کردیم که یه صدایی اومد ، ناشناس : سلام بچه های خوبم ، کریسمس تون مبارک . من : وای داداش میزوگی ، بابانوئل هس . میزوگی : آره بدو بریم پیش بابانوئل ، آبجی ماریان . من و داداشم به سمت بابانوئل دویدیم . بابانوئل : خب بچه های خوبم اینم کادوی کریسمس تون . من : وای ممنون بابانوئل . و به سمت خانه دویدم . میزوگی : ممنون بابانوئل ، خداحافظ . بابانوئل : خداحافظ بچه های خوبم . و بابانوئل از اینجا با سورتمه اش دور شد . من : داداشی بیا بریم اتاق ببینیم چه کادویی داریم . میزوگی : آره بریم . تو اتاق مشترکمون روی زمین نشستیم . من : داداش میزوگی اول تو باز کن . میزوگی : باشه . داداش میزوگی کادوش رو باز کرد و وقتی کادوش رو دید حسابی خوشحال شد . میزوگی : وای همون کفش ورزشی که دوست داشتم . من : حالا نوبت منه . کادوم رو باز کردم و وقتی کادوم رو دیدم ، کادوم رو تو دستم گرفتم و بالا و پایین پریدم . من : آخ جون همون مداد رنگی که دوست دارم .
و بعد من و داداش میزوگی از اتاق بیرون اومدیم . من : داداش من برم دو تا شیرینی بردارم بعد بریم بازی کنیم . میزوگی : زود بیای ها . من به طرف آشپزخونه رفتم و دو تا شیرینی برداشتم با سرعت به طرف داداشم دویدم . مامان : شیطون خانم حداقل بهم بگو . من : مامان جونی ببخشید ، بیا داداشی بخوریم بعد بریم بازی کنیم . میزوگی : باشه آبجی گلم . و بعد اینکه شیرینی مون رو خوردیم به بیرون رفتیم و حسابی با همدیگه بازی کردیم .
( امیدوارم خوشتون اومده نظر یادتون نره ها بای )
سلام من اومدم با یه خبر عالی ، پس به پایین بنگرید .
این داستانی که قراره بنویسم مثل فیلم هایی هست که مثلا از قسمت ۳۱ تا ۳۴ درباره یه چیزه و از قسمت ۳۵ تا ۳۶ درباره یه چیزه دیگس
شخصیت اصلی این داستان یه دختر هس ، ای بابا من چرا دارم همه چیو لو میدم پایین تر قسمت مقدمه رو بخونید یه چیزایی گیرتون میاد . فکر نکنید ها اون دختره منم ، البته تو داستان ها من اون دخترم ولی اینو مطمئن باشین که من زمین تا آسمون با این دختره تو یه چیزیا فرق دارم مثلا اخلاقم و .
حالا ولش کنیم برین قسمت مقدمه رو بخونید این از زبون شخصیت اصلی هستش .
مقدمه :
اسم من ماریان هس و خواهر کوچکتر میزوگی هستم اصل ماجرا ها تو ۱۸ سالگیم اتفاق میفته البته تو بعضی از جاها کودکی من و داداش میزوگیم رو نشون میده من دو سال از داداش میزوگی کوچیک ترم من به خاطر مسابقه های فوتبال داداشم با سانایی و یوشیکو و ساکاهارا آشنا و دوست شدم .
خب من دوباره اومدم ، حتما خیلی هاتون سانایی و یوشیکو رو میشناسین ولی ساکاهارا رو نمیشناسین ، خب باید عرض کنم ساکاهارا خالقش منم و آبجی دوقلوی سوباسا هس ، مثل سوباسا فوتبالیست هستش و فوتبال رو دوست داره . به نظرم من بیشتر شبیه ساکاهارا هستم حالا ولش کنین .
الان فکر میکنین ماریان یه دختر آرومی هست ، خب یه جورایی آفرین درست گفتین ولی چون جنابعالی جای اون تو داستانم یکم بعضی وقتا آروم بودنش رو کنار میزاره .
خب امیدوارم از وراجی من خسته نشدین ، هر وقت دلم خواست و وقت شد میام داستان رو میزارم .
خب خداحافظ همگی
سلام من دوباره اومدم ، خب این داستان یه جورایی کادوی شخصیت های کارتون فوتبالیست ها از طرف منه ، من تو این داستان نقش یه پسر آروم ولی دست ایشی زاکی رو تو خندوندن بچه ها از پشت بسته ولی جدی هم هست و فقط به دوستانش و خانوادهاش وابسته هست . خب من این داستان رو روز تولد کسایی که میدونم تولدشون کی هست میزارم و اون قدر غافلگیرشون میکنم که از خوشحالی قش بکنن ( البته تو داستان نقش اون پسره ) بزارین اسم این آقا پسر رو بگم سوئیکو کازاوارا » میدونم اسم عجیب غریبیه .
امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد .
براتون عکسای خوشگل دارم ، برای دیدنش برین ادامه .
کنکور سرنوشت ساز ( قسمت دوم )
ماشین رو نگه داشتم . میزوگی : عه چیشه چرا وایسادی ؟
من : ناهار نداریم میرم از رستوران غذا بگیرم .
از ماشین پیاده شدم ، به فکرم زد اون غذایی که داداش دوست نداره رو بخرم ولی ابتکار رو نکردم چون تو أین دنیا فقط یه داداش دارم دیگه . از رستوران بیرون اومدم اونم با دستای پر از غذا .
غذا ها رو گذاشتم صندلی عقب ماشین و بعد سوار شدم . من : بریم .
چند ساعت بعد
میزوگی : وای چقدر دلم واسه خونه تنگ شده بود و همینطور آبجی گلم .
من : منم دلم واسه تو حسابی تنگ شده بود .
میزوگی : ممنون آبجی
من : کلاغا بهم خبر رسوندن تو بازم فوتبال بازی کردی ، مگه دکتر نگفت زیاد فوتبال بازی نکن هان ؟
میزوگی : چیکار کنم فوتبال رو خیلی دوست دارم نمیتونم بدون فوتبال زندگی کنم .
من : باشه بابا من تسلیمم
بعد غذا من شروع به حرف زدن کردم . من : داداش میشه بهم کمک کنی ؟
میزوگی : چرا که نه ، برو کتاب هات رو بیار .
من : پس من برم کتاب هام رو بیارم .
ادامه دارد .
درباره این سایت